یکی از بهترین روشها برای یادگیری زبان فرانسه، خواندن داستان کوتاه فرانسوی سطح a1 است. این داستانها نه تنها به شما کمک میکنند تا واژگان و ساختارهای گرامری پایه را به خوبی درک کنید، بلکه شما را با فرهنگ و زندگی روزمره فرانسویزبانها نیز آشنا میکنند.
داستانهای کوتاه سطح a1 با جملات و واژههای ساده نوشته شدهاند، که این ویژگی آنها را برای زبانآموزان مبتدی بسیار مناسب میکند. این داستانها به شما اجازه میدهند تا زبان فرانسه را در فضایی واقعی یاد بگیرید و این یادگیری را به یک تجربه سرگرمکننده و موثر تبدیل میکند. همراهی این داستانها با فایلهای صوتی نیز به شما کمک میکند تا تلفظ صحیح واژگان را بشنوید و مهارتهای شنیداری خود را تقویت کنید. در این مطلب از «مجله فرادرس»، به بررسی اهمیت یادگیری زبان فرانسه از طریق داستانهای کوتاه سطح a1 میپردازیم، چند داستان کوتاه جذاب را در این سطح به همراه فایل صوتی و ترجمه فارسی مطالعه میکنیم و کلمات جدید هر داستان را هم به همراه ترجمه خواهیم دید.
اهمیت یادگیری با داستان کوتاه فرانسوی سطح a1
یادگیری زبان فرانسه از طریق داستان کوتاه فرانسوی سطح a1 یکی از بهترین و جذابترین روشها برای زبانآموزان مبتدی است. این روش نه تنها کمک میکند تا واژگان و ساختارهای گرامری پایه را به خوبی یاد بگیرید، بلکه به شما اجازه میدهد زبان را در زمینههای واقعی و ملموس تجربه کنید. گرامرهای پایه زبان فرانسه را میتوانید در «فیلم آموزش گرامر زبان فرانسه بخش یکم فرادرس» مشاهده کنید که در ادامه میتوانید روی آن کلیک کنید.
داستانهای کوتاه، بهخصوص آنهایی که برای سطح a1 طراحی شدهاند، با استفاده از جملات ساده و واژگان پایه نوشته شدهاند. این ویژگی باعث میشود که حتی اگر تازه شروع به یادگیری زبان فرانسه کرده باشید، بتوانید به راحتی مفهوم داستان را درک کنید و از خواندن آن لذت ببرید. این داستانها اغلب موضوعات جذاب و روزمرهای دارند که شما را به دنیای فرانسویزبانها نزدیکتر میکنند.
یکی از مزیتهای بزرگ یادگیری از طریق داستانهای کوتاه این است که شما کلمات و عبارات جدید را در متنی واقعی و کاربردی میبینید. به جای حفظ کردن لیستهای طولانی از کلمات، شما این کلمات را در جملات و پاراگرافها میبینید و میآموزید که چگونه در زندگی روزمره از آنها استفاده کنید. این روش به مراتب موثرتر و سرگرمکنندهتر از روشهای سنتی حفظ کردن است.
همچنین، بسیاری از این داستانها همراه با فایلهای صوتی ارائه میشوند. گوش دادن به این فایلهای صوتی به شما کمک میکند تا تلفظ صحیح کلمات را بشنوید و مهارتهای شنیداری خود را تقویت کنید. با شنیدن صدای بومیزبانها، میتوانید ریتم و آهنگ زبان فرانسه را بهتر درک کنید و تلفظ خود را بهبود ببخشید.
علاوه بر این، داستانهای کوتاه میتوانند انگیزه و علاقه شما به یادگیری زبان فرانسه را افزایش دهند. وقتی که میبینید که میتوانید یک داستان کامل را به زبان جدید بخوانید و درک کنید، احساس موفقیت و رضایت خواهید کرد که این خود میتواند محرکی قوی برای ادامه یادگیری باشد.
پس اگر به دنبال یک روش سرگرمکننده و موثر برای یادگیری زبان فرانسه هستید، داستانهای کوتاه سطح a1 را امتحان کنید و از یادگیری لذت ببرید.
داستان کوتاه فرانسوی سطح a1 را چگونه با فرادرس یاد بگیریم؟
داستان خواندن به زبان فرانسوی از سطوح اولیه و با داستانهای کوتاه و ساده، از روشهای یادگیری خودآموز زبان فرانسه در خانه است. از راههای خوب یادگیری خودآموز، دیدن ویدئوهای آموزشی از پیش ضبط شده آموزش زبان است.
ما در فرادرس فیلمهای آموزش گرامر زبان فرانسه را بر اساس سطح طبقهبندی کردهایم. در ادامه فیلمهای آموزش گرامر فرادرس را به ترتیب سطح یادگیری برای شما فهرست کردهایم.
همچنین فیلمهای مکالمه زبان فرانسه برای یادگیری بهتر داستانهای زبان فرانسه مفیدند. در ادامه فیلمهای آموزش مکالمه فرادرس را برای شما فهرست کردهایم.
۷ داستان کوتاه فرانسوی سطح a1 با ترجمه فارسی و فایل صوتی
در ادامه این مطلب میتوانید ۱۰ داستان کوتاه فرانسوی سطح a1 با ترجمه فارسی و فایل صوتی مطالعه کنید. سطح هر یک از داستانها در حد مبتدی و سطح a1 است و به تدریج که جلوتر میرویم، کمی بالاتر میرود. املای زبان فرانسه یکی از پایههای اصلی یادگیری شنیداری، گفتاری و نوشتاری در این زبان است. در «فیلم آموزش املای زبان فرانسه فرادرس» با اصول و قوانین نوشتن به زبان فرانسه آشنا میشویم، به خصوص لغاتی که بسیار نزدیک به هم هستند و در مورد املای آنها امکان خطا بالاتر است که در ادامه میتوانید روی آن کلیک کنید.
داستان کوتاه فرانسوی Le Poisson d’Or
به متن داستان کوتاه فرانسوی «Le Poisson d’Or» بهمعنی ماهی طلایی و ترجمه فارسی آن توجه کنید. فایل صوتی متن فرانسوی نیز آورده شده است.
Le Poisson d’or
Il y avait une île au milieu de l’océan où il y avait une petite cabane. Dans cette cabane vivaient un vieillard et sa femme. Ils étaient pauvres, très pauvres, et le mari avait seulement un filet. Tous les jours il allait pêcher, et lui et sa femme mangeaient les poissons qu’il prenait dans son filet.
Un jour après avoir pêché longtemps, il prit un petit poisson d’or qui avait une voix humaine, et qui dit: “Brave homme, rejette-moi dans la mer bleue. Je suis si petit, donne-moi la vie, et je ferai tout ce que tu me demanderas.”
Le pêcheur eut compassion du petit poisson, et retourna à la cabane sans rien.
Sa femme demanda, “Eh bien, mon mari, as-tu pris beaucoup de poissons ?”
“Non,” dit-il, “j’ai pêché toute la journée, et j’ai seulement pris un petit poisson d’or.”
“Où est-il ?” dit la femme.
“Dans la mer,” répondit le pêcheur, “il m’a tant prié d’avoir compassion de lui que je l’ai remis dans l’eau.”
La femme était très indignée.
“Imbécile !” dit-elle, “tu avais la fortune dans la main et tu as été trop stupide pour en profiter.”
Elle parla tant que le vieillard, fatigué de ses reproches, courut au bord de la mer, et cria :
“Poisson d’or, poisson d’or! Viens à moi, la queue dans la mer, la tête tournée vers moi !”
Le poisson d’or arriva aussitôt, et dit : “Vieillard, que veux-tu?”
“Je veux du pain pour ma femme qui est en colère.”
“Va à la maison, vieillard, et tu trouveras du pain en abondance,” dit le poisson.
Le vieillard arriva à la cabane, “Eh bien, ma femme, as-tu du pain en abondance ?”
“Oui,” dit la femme, “mais je suis bien malheureuse. J’ai cassé mon baquet, et je ne sais où laver mon linge. Va trouver le poisson d’or, et dis-lui que je veux un baquet neuf.”
Le vieillard alla au bord de la mer, et cria :
“Poisson d’or, poisson d’or ! viens à moi, la queue dans la mer, la tête tournée vers moi !”
Le poisson d’or arriva en disant, “Vieillard, que veux-tu ?”
“Un baquet neuf pour ma femme, qui n’est pas contente parce qu’elle ne peut pas laver son linge.”
“Va à la maison,” dit le poisson d’or, “et tu y trouveras un baquet neuf.”
Le vieillard retourna chez lui, et dit : “Eh bien, ma femme, as-tu un baquet neuf ?”
“Oui,” dit la femme, “mais va dire au poisson d’or que notre cabane tombe en ruine, et qu’il m’en faut une autre.”
Le vieillard retourna au bord de la mer et cria :
“Poisson d’or, poisson d’or, viens à moi!”
“Que veux-tu ?” demanda le poisson.
“Une cabane neuve pour ma femme, qui est de bien mauvaise humeur.”
“Très bien, va à la maison, et tu trouveras une cabane neuve !”
Le vieillard arriva chez lui et vit une belle cabane neuve. Sa femme ouvrit la porte, et dit :
“Imbécile, va dire au poisson d’or que je veux être archiduchesse, et demeurer dans un grand château, où j’aurai beaucoup de domestiques qui me feront de grandes révérences.”
Le vieillard retourna au bord de la mer et fit la commission.
“C’est bien,” lui dit le poisson d’or, “retourne à la maison; tu trouveras tout fait.”
Arrivé à la maison, le vieillard vit un château magnifique. Sa femme, vêtue d’or et d’argent, était assise sur un trône et donnait ses ordres à une foule de domestiques. Quand elle aperçut le vieillard elle dit :
“Qui est ce vieillard-là, ce mendiant ?” et elle commanda qu’on le mit à la porte. Mais bientôt elle voulut être impératrice. Elle fit donc venir le vieillard et lui dit d’aller trouver le poisson d’or et de lui dire : “Ma femme ne veut plus être archiduchesse; elle veut être impératrice.”
Le vieillard obéit, et le poisson d’or accorda aussi ce souhait. Enfin la méchante femme voulut être reine des eaux et commander à tous les poissons.
Le vieillard alla donc au bord de la mer, appela le petit poisson d’or et dit :
“Poisson d’or, ma femme n’est toujours pas contente. Elle dit qu’elle aimerait être reine des eaux et commander à tous les poissons.”
“Oh, c’est trop,” dit le petit poisson d’or, “elle ne sera jamais reine des eaux, elle est bien trop méchante, et je suis sûr que tous les poissons seraient bien malheureux sous ses ordres.”
Le poisson disparut, en disant ces mots, et quand le vieillard arriva chez lui, il retrouva la pauvre cabane, le baquet cassé, la vieille femme mal vêtue, et il fut obligé de reprendre son filet et de pêcher. Mais il eut beau jeter son filet à la mer, il ne retrouva plus le poisson d’or.
ترجمه فارسی
ماهی طلایی
جزیرهای وسط اقیانوس بود که در آن یک کلبه کوچک وجود داشت. در این کلبه پیرمردی به همراه همسرش زندگی میکردند. آنها فقیر بودند، بسیار فقیر، و پیرمرد فقط یک تور ماهیگیری داشت. او هر روز به ماهیگیری میرفت و با همسرش ماهیهایی را که در تورش صید میکرد، میخوردند.
یک روز پس از مدتها ماهیگیری، ماهی طلایی کوچکی صید کرد که صدایی همچون انسان داشت و میگفت: «ای شجاعمرد، مرا به دریای آبی بازگردان. من خیلی کوچکم، به من زندگی دیگری بده و هر چه از من بخواهی انجام خواهم داد.»
ماهیگیر برای ماهی کوچولو دلش سوخت و دست خالی به کلبه برگشت.
زنش پرسید: «خب همسرم، ماهیهای زیادی گرفتی؟»
او گفت: «نه، من تمام روز مشغول بودم و فقط یک ماهی طلایی کوچک گرفتم.»
«کجاست؟» زن گفت.
ماهیگیر پاسخ داد: «در دریا. آنقدر التماس کرد بر او دلسوزی کنم که او را دوباره به آب انداختم.»
زن بسیار عصبانی بود.
«احمق!» زن این را گفت و ادامه داد: «شانس را در دستانت گرفته بودی و آنقدر احمق بودی که نتوانی از آن استفاده کنی.»
آنقدر حرف زد که پیرمرد خسته از سرزنشهای او به سمت ساحل دوید و گریه کرد: «ماهی طلایی، ماهی طلایی. به سوی من بیا، دمت را در دریا نگهدار، سر برگردان به سوی من.»
ماهی طلایی بلافاصله آمد و گفت: «پیرمرد، چه میخواهی؟»
«من برای همسر عصبانیم نان میخواهم.»
ماهی گفت: «به خانه برو، پیرمرد، نان فراوانی خواهی یافت.»
پیرمرد به کلبه رسید: «خب همسرم، نان زیادی هست؟»
زن گفت: «بله، اما من خیلی ناراضی هستم. وانم را شکستم و نمیدانم لباسهایم را کجا بشویم. برو ماهی طلایی را پیدا کن و به او بگو من یک وان جدید میخواهم.»
پیرمرد به ساحل رفت و گریه کرد: «ماهی طلایی، ماهی طلایی. به سوی من بیا، دمت را در دریا نگهدار، سر برگردان به سوی من.»
ماهی طلایی آمد و گفت: «پیرمرد، چه میخواهی؟»
یک وان جدید برای همسرم که خوشحال نیست زیرا نمیتواند لباسهایش را بشوید.
ماهی طلایی گفت: «به خانه برو، وان جدیدی در آنجا خواهی یافت.»
پیرمرد به خانه برگشت و گفت: «خب، همسرم، وان جدیدی داری؟»
زن گفت: «بله، اما برو و به ماهی طلایی بگو که کلبه ما در حال خراب شدن است و من به یکی دیگر نیاز دارم.»
پیرمرد به ساحل برگشت و فریاد زد: «ماهی طلایی، ماهی طلایی، بیا پیش من.»
«چه چیزی میخواهی؟» از ماهی پرسید.
یک کلبه جدید برای همسرم که حالش خیلی بد است.
«خیلی خب، به خانه برو و یک کلبه جدید پیدا خواهی کرد.»
پیرمرد به خانه رسید و یک کلبه جدید و زیبا دید. همسرش در را باز کرد و گفت: «احمق، برو به ماهی طلایی بگو که من میخواهم دوشس اعظم شوم و در یک قلعه بزرگ زندگی کنم، جایی که خدمتکاران زیادی داشته باشم که جلوی من سر خم کنند.»
پیرمرد به کنار دریا برگشت و این کار را انجام داد.
ماهی طلایی گفت: «باشه، به خانه برگرد. همه را انجام شده میبینی.»
پیرمرد با رسیدن به خانه، قلعه باشکوهی را دید. همسرش با لباس طلا و نقره بر تخت نشسته و به جمعی از خادمان دستور میداد. وقتی پیرمرد را دید گفت: «آن پیرمرد، آنجا، آن گدا کیست؟» و دستور داد که او را بیرون بیاندازند. اما خیلی زود او خواست که ملکه شود. پس پیرمرد را صدا کرد و به او گفت که برود ماهی طلایی را پیدا کند و به او بگوید: «همسرم دیگر نمیخواهد دوشس باشد. او میخواهد ملکه شود.»
پیرمرد اطاعت کرد و ماهی طلایی نیز این آرزو را برآورد. سرانجام زن شرور خواست ملکه آبها شود و به همه ماهیها فرمان دهد.
پس پیرمرد به ساحل رفت و ماهی طلایی کوچولو را صدا کرد و گفت: «ماهی طلایی، همسرم هنوز راضی نیست. او میگوید که دوست دارد ملکه آبها باشد و بر همه ماهیها حکومت کند.»
ماهی طلایی کوچولو گفت: «اوه، این خیلی زیاد است، او هرگز ملکه آبها نخواهد شد، او بسیار شرور است، و من مطمئن هستم که همه ماهیهای تحت فرمان او بسیار ناراضی خواهند بود.»
ماهی با گفتن این سخنان ناپدید شد و وقتی پیرمرد به خانه رسید کلبه فقیر و وان شکسته و پیرزنی بد لباس را دید و مجبور شد تور ماهی خود را بردارد. اما بیهوده تور خود را به دریا انداخت، دیگر ماهی طلایی را پیدا نکرد.
در جدول زیر میتوانید معنی کلمههای جدید در داستان بالا را مشاهده کنید.
کلمههای جدید داستان Le Poisson d’or | |
معنی فارسی | کلمه جدید |
پیرمرد | un vieillard |
تور | un filet |
نپذیرفتن | rejetter |
خشمگین شدن | indignée |
بهره بردن | profiter |
آنقدر | tant |
سرزنش | reproches |
دُم، ساقه، ته، دسته | la queue |
فراوانی، وفور | en abondance |
احترام، حرمت، تکریم | révérences |
کارمزد، حق کمیسیون | la commission |
لباس پوشیده، ملبس | vêtue |
جمعیت | une foule |
گدا | mendiant |
با توجه به داستان بالا درمییابیم که «نقل قول مستقیم در زبان فرانسه» و «نقل قول غیر مستقیم در زبان فرانسه» هر دو در روایت داستان بسیار پرکاربردند.
داستان کوتاه فرانسوی La Vérité et le Mensonge
به متن داستان کوتاه فرانسوی «La Vérité et le Mensonge» بهمعنی حقیقت و دروغ و ترجمه فارسی آن توجه کنید. فایل صوتی متن فرانسوی نیز آورده شده است.
La Vérité et le Mensonge
Il y a longtemps, très longtemps, le dieu de la Nature voulut savoir qui du Mensonge ou de la Vérité, avait le plus de succès auprès des hommes.
Un jour, il les convoqua tous les deux et leur ordonna d’aller vivre au pays des êtres humains.
Le Mensonge prit la forme d’une splendide fleur très odorante aux couleurs étincelantes.
La Vérité revêtit les habits d’un arbre épineux aux fruits amers.
Lorsqu’ils se présentèrent devant les hommes, tout le monde applaudit le Mensonge. Il était éblouissant et il diffusait d’agréables senteurs.
Quant à la Vérité, personne ne la regardait. Les estomacs étant remplis, nul n’avait besoin d’elle.
Quelques années plus tard, la famine vint s’installer dans le pays.
Les hommes rejetèrent la fleur et se ruèrent sur les fruits que portaient les branches épineuses de la Vérité.
C’est alors que le dieu de la Nature déclara : “Mensonge, tu fleuriras mais tu ne fructifieras jamais. Tu plairas aux hommes mais tu ne feras pas leur bonheur.
– Vérité, tu seras âpre, dure et parfois tu sentiras mauvais. Mais tu finiras toujours par faire le bonheur des êtres humains.”
ترجمه فارسی
دروغ و حقیقت
خیلیوقت پیشها، خدای طبیعت میخواست بداند که دروغ یا حقیقت، کدام موفقیت بیشتری در میان آدمها دارد. روزی آن دو را احضار کرد و دستور داد که بروند و در سرزمین انسانها زندگی کنند. دروغ به شکل گلی پرزرقوبرق و بسیار معطر با رنگهای درخشان بود. حقیقت لباس درختی خاردار با میوه تلخ به تن کرد.
وقتی آنها در برابر مردمان ظاهر شدند، همه دروغ را تحسین کردند. خیرهکننده بود و رایحههای مطبوعی پخش میکرد. در مورد حقیقت، هیچکس به آن نگاه نکرد. شکمشان پر بود، هیچکس به او نیاز نداشت.
چند سال بعد قحطی به کشور آمد. مردمان گل را کنار گذاشتند و به سوی میوههایی شتافتند که شاخههای خار حقیقت به بار آوردند. پس از آن بود که خدای طبیعت اعلام کرد: «دروغ، تو گل میدهی اما هرگز میوه نمیدهی. تو مردمان را خشنود خواهید کرد اما برای آنها خوشحالی نمیآوری. راستی، تو خشنی، سخت خواهی بود و گاهی بوی بدی از تو به مشام میرسد. اما در نهایت تو همیشه انسانها را خوشحال خواهی کرد.»
در جدول زیر میتوانید معنی کلمههای جدید در متن فوق را مشاهده کنید.
کلمههای جدید داستان La Vérité et le Mensonge | |
ترجمه فارسی | کلمه جدید |
نزدیک | auprès |
احضار کردن، فراخواندن | convoquer |
خوشبو، معطر، عطرآگین | odorante |
درخشان | étincelantes |
لباس پوشیدن | revêtir |
تیغدار، خاردار | épineux |
تلخ | amer |
تشویق شده | applaudit |
مات و مبهوت کردن | éblouir |
پخش کردن | diffuser |
بوی خوش، عطر | senteurs |
پر کردن | remplir |
قحطی، گرسنگی | famine |
داستان کوتاه فرانسوی Raconter sa journée
به متن داستان کوتاه فرانسوی «Raconter sa journée» بهمعنی روز خود را تعریف کردن و ترجمه فارسی آن توجه کنید. فایل صوتی متن فرانسوی نیز آورده شده است.
Raconter sa journée
Le matin, Sylvie se lève à 6 heures ou 6 heures et demie. C’est assez tôt pour elle. Elle prend sa douche et elle s’habille. Ensuite, elle prend son petit-déjeuner. Pendant son petit-déjeuner, elle lit un peu et elle écoute la radio. Après son petit-déjeuner, elle s’occupe de ses plantes vertes. Ensuite elle se prépare pour partir au travail: elle se brosse les dents, elle se maquille, elle met son manteau et elle part au travail. Elle part de chez elle à 7 heures et quart.
Avant de commencer son travail, elle prend un café avec Julien, son collègue. Elle travaille de 8 heures à midi. Après son travail, elle va se promener dans un parc. Elle se promène pendant une heure et puis elle rentre. Chaque soir, elle fait quelques courses au supermarché du coin, elle parle quelques minutes avec la voisine et elle rentre pour préparer le repas.
Sylvie vit seule. Elle n’a pas d’animaux et elle est heureuse comme ça. Le soir, elle mange en regardant son programme préféré à la télé. Ensuite, elle fait la vaisselle et elle téléphone à une amie. Puis, elle se démaquille, elle se déshabille et elle prend son bain. Elle en prend un chaque soir. Elle y reste pendant une heure. Après le bain, elle se sèche longuement les cheveux. Et après, elle se couche. Elle lit un peu avant de s’endormir. Et elle s’endort vers minuit.
ترجمه فارسی
روز خود را تعریف کردن
صبح، «سیلوی» ساعت ۶ یا ۶:۳۰ بیدار میشود. برای او خیلی زود است دوش میگیرد و لباس میپوشد. سپس او صبحانه میخورد. در طول صبحانه، او کمی مطالعه میکند و به رادیو گوش میدهد. بعد از صبحانه به گلهایش میرسد. سپس برای رفتن به سر کار آماده میشود؛ دندانهایش را مسواک میزند، آرایش میکند، مانتویش را میپوشد و راهی محل کار میشود. او ساعت ۷:۱۵ صبح از خانه خارج میشود.
قبل از شروع کار، او با «جولین»، همکارش قهوه میخورد. او از ساعت ۸ صبح تا ظهر کار میکند. بعد از کار، او برای قدم زدن به پارک میرود. یک ساعتی راه میرود و بعد به خانه میآید. هر روز عصر، او در سوپرمارکت محلی خرید میکند، چند دقیقهای با همسایه صحبت میکند و برای آماده کردن غذا به خانه میآید.
«سیلوی» تنها زندگی میکند. او حیوان خانگی ندارد و اینطور خوشحال است. شب هنگام تماشای برنامه مورد علاقهاش در تلویزیون غذا میخورد. بعد ظرفها را میشوید و به دوستش زنگ میزند. بعد آرایشش را پاک میکند، لباسش را در میآورد و حمام میکند. او هر شب دوش میگیرد. یک ساعت آنجا میماند. بعد از حمام موهای خود را برای مدت طولانی خشک میکند. و سپس به رختخواب میرود. قبل از اینکه بخوابد کمی مطالعه میکند و حوالی نیمهشب به خواب میرود.
در جدول زیر میتوانید معنی کلمههای جدید در داستان فوق را مشاهده کنید.
کلمات جدید داستان Raconter sa journée | |
ترجمه فارسی | کلمه جدید |
از خواب بیدار شدن | se lever |
لباس پوشیدن | s’habiller |
مراقبت کردن | s’occuper de |
حاضر شدن | se préparer |
مسواک زدن | se brosser les dents |
آرایش کردن | se maquiller |
پیادهروی کردن | se promener |
آرایش را پاک کردن | se démaquiller |
لباس درآوردن | se déshabiller |
خوابیدن | se coucher |
به خواب رفتن | s’endormir |
داستان کوتاه فرانسوی La Petite Fille aux Allumettes
به متن داستان کوتاه فرانسوی «La Petite Fille aux Allumettes» بهمعنی دخترک کبریتفروش و ترجمه فارسی آن توجه کنید. فایل صوتی متن فرانسوی نیز آورده شده است.
La Petite Fille aux Allumettes
Il faisait vraiment très froid ce jour-là; il neigeait depuis le matin et maintenant il faisait déjà sombre; le soir approchait, le soir du dernier jour de l’année. Au milieu de ce froid et de cette obscurité, une pauvre petite fille marchait pieds nus dans la rue.
Lorsqu’elle était sortie de chez elle ce matin, elle avait pourtant de vieilles chaussures, mais des chaussures beaucoup trop grandes pour ses si petits pieds.
C’étaient de grandes chaussures que sa mère avait déjà usées, si grandes que la petite les perdit lorsqu’elle courut pour traverser la rue entre deux voitures. L’une fut écrasée par les voitures ; quant à l’autre, un gamin l’emporta avec l’intention d’en faire un berceau pour sa petite poupée. Voilà pourquoi la malheureuse enfant n’avait plus rien pour protéger ses pauvres petits pieds.
Dans son vieux tablier, elle portait des allumettes: elle en tenait une boîte à la main pour essayer de la vendre. Mais la journée finissait et elle n’avait pas encore vendu une seule boite d’allumettes. Elle avait très faim et très froid. Pauvre petite !
Les flocons de neige tombaient dans ses longs cheveux blonds. Les lumières brillaient aux fenêtres, et de presque toutes les maisons s’exhalait une délicieuse odeur de volaille qu’on rôtissait pour le festin du soir.
Elle s’assit et se recroquevilla dans un coin, entre deux maisons. Le froid la saisissait de plus en plus, mais elle n’osait pas retourner chez elle : elle rapportait toutes ses allumettes, et aucune pièce de monnaie. Son père la battrait ; et, en plus, chez elle, il faisait aussi très froid. Ses petites mains étaient toutes transies.
“Si je prenais une allumette, se dit-elle, une seule pour réchauffer mes doigts?”
C’est ce qu’elle fit. Quelle flamme merveilleuse c’était! Il sembla tout à coup à la petite fille qu’elle se trouvait devant un grand poêle en fonte, comme elle en avait aperçut un jour. La petite fille allait étendre ses pieds vers ce poêle pour les réchauffer, lorsque la petite flamme de l’allumette s’éteignit brusquement et le poêle disparut. L’enfant resta là, tenant dans sa main glacée un petit morceau de bois à moitié brûlé.
Elle frotta une seconde allumette: la lueur se projetait sur le mur qui devint transparent. Derrière cette fenêtre imaginaire, la table était mise: elle était couverte d’une belle nappe blanche, sur laquelle brillait une superbe vaisselle de porcelaine. Au milieu, s’étalait une magnifique oie rôtie, entourée de pommes sautées. Tout à coup l’oie sauta de son plat et roula sur le plancher, la fourchette et le couteau dans le dos, jusqu’à la pauvre fille. Et puis plus rien. L’allumette s’éteignit : elle n’avait devant elle que le mur épais et froid.
L’enfant prit une troisième allumette. Aussitôt elle se vit assise près d’un magnifique arbre de Noël ; Mille chandelles brûlaient sur les branches vertes, et des images de toutes couleurs, comme celles qui ornent les fenêtres des magasins, semblaient lui sourire. La petite éleva les deux mains : l’allumette s’éteignit ; toutes les chandelles de Noël montaient, montaient, et devinrent des étoiles. L’une d’elle tomba et traça une ligne de feu dans le ciel.
« C’est quelqu’un qui meurt, » se dit la petite ; car sa vieille grand-mère, la seule personne qui l’avait aimée et chérie, et qui était morte tout récemment, lui avait raconté que lorsqu’on voyait une étoile qui tombe du ciel cela voulait dire qu’une âme montait vers le paradis.
Elle frotta encore une allumette sur le mur : il se fit une grande lumière au milieu de laquelle se tenait la grand’mère debout, avec un air si doux, si radieux !
« Grand’mère s’écria la petite, emmène-moi. Lorsque l’allumette s’éteindra, je sais que tu ne seras plus là quand l’allumette s’éteindra. Tu disparaîtras comme le poêle de fer, comme l’oie rôtie, comme le bel arbre de Noël. »
Et l’enfant alluma une nouvelle allumette, et puis une autre, et enfin tout le paquet, pour voir sa bonne grand-mère le plus longtemps possible. Alors la grand-mère prit la petite dans ses bras et toutes les deux s’envolèrent joyeuses si haut, si haut, qu’il n’y avait plus ni froid, ni faim, ni chagrin.
Le lendemain matin, les passants trouvèrent sur le sol le corps de la petite fille aux allumettes; ses joues étaient rouges, elle semblait sourire : elle était assise là avec les allumettes, dont un paquet avait été tout brûlé.
Elle tenait dans sa petite main, toute raidie, les restes brûlés d’un paquet d’allumettes.
« Elle a voulu se chauffer ! » dit quelqu’un.
Les passants versèrent des larmes mais ils ne savaient pas toutes les belles choses qu’elle avait vues pendant la nuit du nouvel an, ils ignoraient que, si elle avait bien souffert, elle était maintenant heureuse dans les bras de grand-mère.
ترجمه فارسی
آن روز واقعا سرد بود. از صبح برف باریده بود و حالا دیگر تاریک شده بود. غروب نزدیک بود، غروب آخرین روز سال. در میان این سرما و تاریکی، دخترک بیچارهای با پای برهنه در خیابان راه میرفت.
آن صبح وقتی از خانه بیرون رفت، کفشهای کهنهای به پا داشت، اما کفشهایی که برای پاهای کوچکش خیلی بزرگ بودند.
آنها کفشهای بزرگی بودند که مادرش از قبل آنها را پوشیده و فرسوده کرده بود، آنقدر بزرگ بودند که دختربچه وقتی دوید تا از خیابان بین دو ماشین رد شود، آنها را گم کرد. یکی توسط اتومبیل له شد. دیگری را بچهای گرفت تا برای عروسک کوچکش گهواره درست کند. به همین دلیل است که کودک بدبخت دیگر چیزی برای محافظت از پاهای کوچک دردمند خود نداشت.
در پیشبند قدیمیاش کبریت حمل میکرد؛ جعبهای از آنها را در دست گرفته بود تا بفروشد. اما روز به پایان میرسید و او هنوز یک جعبه کبریت هم نفروخته بود. خیلی گرسنه بود و خیلی سرد بود. دختر کوچولوی بیچاره.
دانههای برف به موهای بلند طلاییاش افتاد. چراغها از پنجرهها میدرخشیدند و تقریباً از هر خانهای بوی خوشی از مرغی که برای ضیافت عصر کباب میشد، به مشام میرسید.
نشست و در گوشهای بین دو خانه مچاله شد. سرما بیشتر و بیشتر گریبانش را گرفته بود، اما جرأت بازگشت به خانه را نداشت. تمام کبریتهایش را پیش خود داشت، بدون حتی یک سکه. پدرش او را کتک میزد. و علاوه بر این، خانه او نیز بسیار سرد بود. دستهای کوچکش همه یخ زده بود.
او با خود گفت: «اگر یک کبریت بردارم، فقط یک کبریت برای گرم کردن انگشتانم، چه میشود؟»
این کاری است که او انجام داد. چه شعله شگفتانگیزی بود. ناگهان به نظر دختر کوچک رسید که در مقابل یک اجاق چدنی بزرگ قرار دارد، چیزی که یک روزی دیده بود. دخترک قصد داشت پاهایش را به سمت این اجاق دراز کند تا گرم شود که ناگهان شعله کوچک کبریت خاموش شد و اجاق ناپدید شد. کودک آنجا ایستاده بود و تکه کوچکی از چوب نیمهسوخته را در دست داشت.
او کبریت دوم را آتش زد. درخشش بر روی دیواری که روشن شد، پخش شد. پشت این پنجره خیالی، میزی چیده شده بود؛ روی آن رومیزی سفید زیبا بود که ظروف چینی عالی روی آن میدرخشید. در میان میز، غاز کبابی باشکوهی بود که اطرافش را سیبزمینیهای سرخ شده احاطه کرده بود. ناگهان غاز از ظرفش پرید و روی زمین غلتید و چنگال و چاقو پشتش به طرف دختر بیچاره غلتید. و بعد هیچ چیز دیگری نبود. کبریت خاموش شد. تنها چیزی که او پیش روی خود داشت دیوار ضخیم و سرد بود.
کودک کبریت سوم را برداشت. او بلافاصله خود را دید که در نزدیکی درخت کریسمس باشکوه نشسته است. هزاران شمع بر شاخههای سبز میسوختند و به نظر میرسید تصاویری از هر رنگی که ویترین مغازهها را زینت میدهند به او لبخند میزدند. دخترک هر دو دستش را بالا برد. کبریت خاموش شد. تمام شمعهای کریسمس برخاستند و برخاستند و ستاره شدند. یکی از آنها افتاد و خط آتشی را در آسمان ترسیم کرد.
دختر کوچولو با خود گفت: «این کسی است که در حال مرگ است.» زیرا مادربزرگ پیرش، تنها کسی که او را دوست داشت و او هم دوستش داشت و اخیراً فوت کرده بود، به او گفته بود که وقتی ستارهای را میبینی که از آسمان میافتد، به این معنی است که روحی به بهشت بالا میرود.
او کبریت دیگری را به دیوار کشید. نور بزرگی در وسط آن ایستاده بود که به نظر میرسید مادربزرگش باشد. بسیار شیرین و درخشان به چشم میآمد.
مادربزرگ گریه کرد. «مرا ببر. وقتی کبریت تمام میشود، میدانم که وقتی کبریت تمام میشود، اینجا نخواهی بود. شما مانند اجاق آهنی، مانند غاز کباب شده، مانند درخت کریسمس زیبا ناپدید خواهید شد.»
و کودک یک کبریت جدید روشن کرد و بعد یک کبریت دیگر و در نهایت کل بسته را روشن کرد که تا آنجا که ممکن است مادربزرگ خوبش را ببیند. سپس مادربزرگ کوچولو را در آغوش گرفت و هر دو با خوشحالی آنقدر بالا، آنقدر بالا پرواز کردند که دیگر نه سرما بود، نه گرسنگی و نه غم.
صبح روز بعد، رهگذران جسد دختر بچه کبریت را روی زمین پیدا کردند. گونههایش قرمز شده بود، انگار داشت لبخند میزد؛ با کبریتهایی که بستهای از آن کاملا سوخته بود، افتاده بود.
او بقایای سوخته یک بسته کبریت را در دست کوچک خود محکم نگه داشته بود.
«او میخواست خود را گرم کند.» رهگذری گفت.
رهگذران اشک میریختند اما همه چیزهای زیبایی را که او در شب سال نو دیده بود نمیدانستند. نمیدانستند که با اینکه رنج زیادی کشیده بود، اکنون در آغوش مادربزرگ خوشحال است.
اکنون کلمات جدید داستان بالا را در جدول زیر مشاهده خواهید کرد.
کلمات جدید داستان La Petite Fille Aux Allumettes | |
ترجمه فارسی | کلمه جدید |
قصد، نیت، هدف | intention |
گهواره | berceau |
بیان کردن، پراکنده کردن | exhaler |
پرندهها | volaille |
مهمانی، ضیافت | festin |
مچاله شدن، در خود جمع شدن، گوله شدن | recroqueviller |
یخزده | glacée |
نیمه | à moitié |
برنامهریزی کردن، قصد (کاری را) داشتن، نمایش دادن | projeter |
رومیزی | nappe |
غاز | oie |
سوخته | brûlé |
خشک کردن، سفت کردن | raidir |
در مطلب «متن ساده فرانسوی با ترجمه فارسی» در «مجله فرادرس» متنهای مختلف و ساده زبان فرانسه را برای شما به همراه ترجمه فارسی و تلفظ صوتی جمعآوری کردهایم که میتوانید به همراه داستانهای کوتاه برای یادگیری بیشتر از آنها استفاده کنید.
داستان کوتاه فرانسوی Le Vrai Héritier
به متن داستان کوتاه فرانسوی «Le Vrai Héritier» بهمعنی وارث حقیقی و ترجمه فارسی آن توجه کنید. فایل صوتی متن فرانسوی نیز آورده شده است.
Le Vrai Héritier
Julien était le fils d’un homme très pauvre. Son père tomba malade et mourut, et le pauvre Julien était seul, tout seul. Julien était jeune, et un homme riche dit: “Pauvre enfant, vous avez perdu votre père et votre mère, vous êtes orphelin, vous êtes seul au monde. J’ai pitié de vous!” Et l’homme riche plaça Julien dans une bonne famille, se chargea de son éducation, et quand il fut assez grand il le plaça en apprentissage.
Son apprentissage fini, Julien dit adieu à son bienfaiteur, et partit pour son tour de France. Cinq ans après, il arriva à la maison. Il avait beaucoup voyagé, il avait beaucoup travaillé, mais il n’avait pas gagné beaucoup d’argent.
Sa première pensée en arrivant dans sa ville natale fut d’aller faire visite à son bienfaiteur. Hélas, le pauvre homme était mort. Julien trouva tous les héritiers dans la maison. Ils étaient tous furieux parce que leur oncle n’avait pas laissé une aussi grande fortune qu’ils avaient espérée.
Les héritiers désappointés firent une vente de tous les objets qui étaient dans la maison de leur oncle. Julien alla à la vente, et il vit avec surprise que les héritiers n’avaient aucun respect pour la mémoire de leur oncle. Ils vendaient tout. Enfin Julien vit avec indignation qu’ils vendaient même le portrait du pauvre mort.
Naturellement Julien acheta les objets que son bienfaiteur avait le plus aimés, et naturellement il acheta aussi le portrait, et il donna tout l’argent qu’il avait au monde pour l’obtenir. Il porta ce portrait dans sa chambre, sa misérable petite chambre, et le suspendit contre le mur par une petite ficelle. Mais la ficelle était vieille, le portrait était lourd, et bientôt la ficelle cassa, et le portrait tomba.
Julien examina le portrait avec soin, et trouva le cadre cassé. Il voulut réparer le cadre, et il vit quelque chose de curieux. Il examina le cadre de plus près et découvrit bientôt des diamants, et un papier sur lequel son bienfaiteur avait écrit :
“Je suis sûr que mes héritiers sont des ingrats. Je suis sûr qu’ils vendront même mon portrait. Ce portrait sera peut-être acheté par une personne à qui j’ai fait du bien. Ces diamants sont pour cette personne; je les lui donne.”
Le papier était signé, et personne ne put disputer la possession des diamants à Julien, qui se trouva ainsi le vrai héritier de la fortune de son bienfaiteur.
Il était si riche, qu’il pensa aux pauvres enfants de la ville, orphelins comme lui. Il construisit une grande maison pour eux, et il leur raconta souvent l’histoire du portrait de son cher bienfaiteur.
ترجمه فارسی
وارث واقعی
«جولین» پسر یک مرد بسیار فقیر بود. پدرش مریض شد و مرد، و «جولین» بیچاره تنها ماند، تکوتنها. «جولین» جوان بود که مردی ثروتمند به او گفت: «فرزند بیچاره، تو پدر و مادرت را از دست دادهای، تو یتیمی، تو در دنیا تنها هستی. من برایت متاسفم.» و مرد ثروتمند «جولین» را به خانوادهای خوب داد و مسئولیت تحصیل او را بر عهده گرفت و وقتی به سن مناسبی رسید او را به شاگردی گماشت.
دوره کارآموزی او به پایان رسید، «جولین» با مرد نیکوکار خداحافظی کرد و عازم گشتن در «فرانسه» شد. پنج سال بعد به خانه آمد. خیلی سفر کرده بود، زیاد کار کرده بود، اما پول زیادی به دست نیاورده بود.
اولین فکر او در بدو ورود به زادگاهش این بود که به دیدار مرد نیکوکار برود. افسوس که مرد بیچاره مرده بود. «جولین» تمام وارثان خانه را پیدا کرد. همه آنها خشمگین بودند، زیرا عمویشان آنقدر که انتظار داشتند ثروت زیادی از خود به جا نگذاشته بود.
وارثان ناامید تمام اشیایی را که در خانه عمویشان بود به فروش رساندند. «جولین» با تعجب دید که وارثان هیچ احترامی به یادگار عموی خود قائل نیستند. همهچیز را فروختند. سرانجام «جولین» با خشم دید که آنها حتی پرتره مرده بیچاره را میفروشند.
طبعاً «جولین» اشیایی را خرید که مرد نیکوکار بیش از همه دوست داشت و پرتره را نیز خرید و تمام پولی را که در دنیا داشت برای به دست آوردن آن داد. او این پرتره را به اتاقش، اتاق کوچک محقرش برد، و آن را با نخی به دیوار آویزان کرد. اما ریسمان قدیمی بود، پرتره سنگین بود و خیلی زود نخ پاره شد و پرتره افتاد.
ژولین پرتره را با دقت بررسی کرد و قاب را شکسته دید. او میخواست قاب را تعمیر کند که چیزی عجیب دید. او قاب را با دقت بیشتری بررسی کرد و خیلی زود الماس و کاغذی را کشف کرد که مرد نیکوکار روی آن نوشته بود: «من مطمئن هستم که وارثان من ناسپاس هستند. مطمئنم که حتی پرترهام را هم خواهند فروخت. این پرتره را شاید کسی بخرد که من به او نیکی کردهام. این الماسها برای این شخص است. آنها را به او میدهم.»
این سند امضا شده بود و هیچکس نمیتوانست در مورد داشتن الماسها با «جولین»، که به این ترتیب خود را وارث واقعی ثروت مرد نیکوکار میدید، مقابله کند.
آنقدر ثروتمند بود که به فکر بچههای فقیر شهر، یعنی یتیمهایی مثل خود بود. خانه بزرگی برایشان ساخت و بارها ماجرای پرتره نیکوکار عزیزش را برایشان تعریف کرد.
در جدول زیر میتوانید واژههای جدید داستان بالا را مشاهده کنید.
کلمات جدید داستان Le Vrai Héritier | |
ترجمه فارسی | کلمه جدید |
یتیم | orphelin |
دوره کارآموزی، شاگردی | apprentissage |
نیکوکار، خیرخواه | bienfaiteur |
ناامید | désappointé |
خشم، عصبانیت | indignation |
آویزان کردن، نصب کردن | suspendre |
نخ، بند | ficelle |
دعوا بر سر ارث | disputer la possession |
داستان کوتاه فرانسوی Le Vieux Sultan
به متن داستان کوتاه فرانسوی «Le Vieux Sultan» بهمعنی سلطان پیر و ترجمه فارسی آن توجه کنید. فایل صوتی متن فرانسوی نیز آورده شده است.
Le Vieux Sultan
Un paysan possédait un chien fidèle, nommé Sultan. Or le pauvre Sultan était devenu si vieux qu’il avait perdu toutes ses dents, si bien qu’il lui était désormais impossible de mordre. Il arriva qu’un jour, comme ils étaient assis devant leur porte, le paysan dit à sa femme :
– Demain un coup de fusil me débarrassera de Sultan, car la pauvre bête n’est plus capable de me rendre le plus petit service.
La paysanne eut pitié du malheureux animal :
– Il me semble qu’après nous avoir été utile pendant tant d’années et s’être conduit toujours en bon chien fidèle, il a bien mérité pour ses vieux jours de trouver chez nous le pain des invalides.
– Je ne te comprends pas, répliqua le paysan, et tu calcules bien mal : ne sais-tu donc pas qu’il n’a plus de dents dans la gueule, et que, par conséquent, il a cessé d’être pour les voleurs un objet de crainte ? Il est donc temps de nous en défaire. Il me semble que s’il nous a rendu de bons services, il a, en revanche, été toujours bien nourri. Nous sommes quittes.
Le pauvre animal, qui se chauffait au soleil à peu de distance de là, entendit cette conversation qui le touchait de si près, et en fut effrayé. Le lendemain devait donc être son dernier jour !
Il avait un ami dévoué, un loup, auquel il s’empressa d‘aller, dès la nuit suivante, raconter le triste sort dont il était menacé.
– Écoute, compère, lui dit le loup, ne te désespère pas ainsi ; je te promets de te tirer d’embarras. Il me vient une excellente idée. Demain matin à la première heure, ton maître et sa femme iront dans leur champs ; comme ils n’ont personne au logis, ils emmèneront avec eux leur petit garçon. J’ai remarqué que chaque fois qu’ils vont au champ, ils déposent l’enfant à l’ombre derrière une haie. Voici ce que tu auras à faire. Tu te coucheras dans l’herbe auprès du petit, comme pour veiller sur lui. Quand ils seront occupés à leur foin, je sortirai du bois et je viendrai à pas de loup dérober l’enfant ; alors tu t’élanceras de toute ta vitesse à ma poursuite, comme pour m’arracher ma proie ; et, avant que tu aies trop longtemps couru pour un chien de ton âge, je lâcherai mon butin, que tu rapporteras aux parents effrayés. Ils verront en toi le sauveur de leur enfant, et la reconnaissance leur défendra de te maltraiter ; à partir de ce moment, au contraire, ils te récompenseront et tu ne manqueras plus de rien.
L’invention plut au chien, et tout se passa suivant ce qui avait été convenu. Le pauvre père poussa des cris d’effroi quand il vit le loup s’enfuir avec son petit garçon dans la gueule ! Mais il poussa des cris de joie quand le fidèle Sultan lui rapporta son fils !
Il caressa son dos pelé, il baisa son front galeux, et dans l’effusion de sa reconnaissance, il s’écria :
– Malheur à qui s’aviserait jamais d’arracher le plus petit poil à mon bon Sultan ! J’entends que, tant qu’il vivra, il trouve chez moi le pain des invalides, qu’il a si bravement gagné ! Puis, s’adressant à sa femme :
– Grétel, dit-il, cours bien vite à la maison, et prépare à ce fidèle animal une excellente pâtée ; puisqu’il n’a plus de dents, il faut lui épargner les croûtes ; aie soin d’ôter du lit mon oreiller ; j’entends qu’à l’avenir mon bon Sultan n’aie plus d’autre couchette.
Avec un tel régime, comment s’étonner que Sultan soit devenu le doyen des chiens.
La morale de ce conte est que même un loup peut parfois donner un conseil utile.
Je n’engage pourtant pas tous les chiens à aller demander au loup un conseil, surtout s’ils n’ont plus de dents.
ترجمه فارسی
سلطان پیر
دهقانی سگی وفادار داشت به نام «سلطان». اما «سلطان» بیچاره آنقدر پیر شده بود که تمام دندانهایش را از دست داده بود، به طوری که دیگر امکان گاز گرفتن برای او وجود نداشت. روزی دهقان درحالیکه دم در نشسته بودند، به همسرش گفت: «فردا با شلیک گلولهای از شر «سلطان» خلاص میشوم، زیرا حیوان بیچاره دیگر قادر نیست کوچکترین خدمتی به من بکند.»
زن دهقان به حیوان بدبخت دل سوزاند: «به نظر من بعد از اینکه سالها برای ما مفید بوده و همیشه مانند یک سگ خوب و با وفا رفتار کرده است، سزاوار دوران پیریاش است که نان از کارافتادگی را نزد ما بیابد.»
دهقان پاسخ داد: «من تو را نمیفهمم، حساب و کتابت خوب نیست؛ آیا نمیدانی که او دیگر دندانی در دهان ندارد و در نتیجه دیگر برای دزدان مانع و ترسی نیست. پس وقت آن است که از شر آن خلاص شویم. به نظر من با وجود اینکه خدمات خوبی به ما داده است، ما هم به او خوب غذا دادهایم، پس برابریم.»
حیوان بیچاره که در این فاصله زیر نور آفتاب گرم میشد، این گفتگو را شنید که او را حسابی تحت تاثیر گذاشت و ترسید. روز بعد قرار بود آخرین روز او باشد.
او یک دوست فداکار، یعنی گرگ، داشت که شب بعد به سرعت نزد او رفت تا سرنوشت غمانگیزی که او را تهدید کرده بود برایش بگوید.
گرگ گفت: «گوش کن رفیق، اینطور ناامید نشو. قول میدهم از دردسر خلاصت کنم. یک ایده عالی دارم. فردا صبح اول وقت، ارباب شما و همسرش به مزارع خود خواهند رفت. چون کسی در خانه ندارند، پسر کوچکشان را با خود خواهند برد. متوجه شدم که هر بار که به مزرعه میروند، کودک را در سایه پشت پرچین رها میکنند. در اینجا کاری است که تو باید انجام دهی. در کنار پسر کوچولو روی چمنها دراز میکشی، انگار که مراقبش هستی. وقتی آنها به کار یونجهها سرگرم هستند، من از جنگل بیرون میآیم و یواشکی میآیم تا بچه را بدزدم. آنگاه با تمام سرعت به تعقیب من خواهی شتافت و گویی طعمهام را میربایی. و قبل از اینکه برای سگی به سن و سال تو زیاد باشد، غنیمتم را آزاد میکنم که تو آن را نزد پدر و مادر ترسیده بازگردانی. آنها نجاتدهنده فرزندشان را تو میدانند و سپاسگزاری آنها را از بدرفتاری با تو باز میدارد. از این لحظه به بعد برعکس به تو پاداش میدهند و دیگر چیزی کم نخواهی داشت.»
این ایده سگ را خوشحال کرد و همهچیز طبق آنچه توافق شده بود اتفاق افتاد. پدر بیچاره با دیدن گرگ که پسر کوچکش را در دهان گرفته و فرار میکند از ترس فریاد زد. اما وقتی سلطان پسرش را برایش آورد از خوشحالی فریاد زد.
پوست پشتش را نوازش کرد، پیشانیاش را بوسید و فریاد زد: «وای بر کسی که جرات کند کوچکترین موی سر سلطان خوب من را بکند. تا زنده است، نان ازکارافتادگی را که با شجاعت به دست آورده است، نزد من خواهد یافت.» سپس خطاب به همسرش گفت: «گرتل، سریع به سمت خانه بدو و یک غذای عالی برای این حیوان وفادار آماده کن. از آنجاییکه او دیگر دندان ندارد، باید روی سفت نان را از او دریغ کنی. یادت باشد بالش من را برایش از روی تخت در بیاوری. من قصد دارم در آینده «سلطان» خوبم تختخواب کوچک نداشته باشد.»
با چنین رژیم غذایی، جای تعجب نیست که «سلطان»، رئیس سگها شده است.
پند اخلاقی این داستان این است که حتی گرگ هم گاهی میتواند توصیههای مفیدی بدهد. با این حال، من همه سگها را تشویق نمیکنم که بروند و از گرگ راهنمایی بخواهند، به خصوص اگر دیگر دندان ندارند.
در جدول زیر کلمههای جدید داستان بالا را مشاهده خواهید کرد.
کلمههای جدید داستان Le Vieux Sultan | |
ترجمه فارسی | کلمه جدید |
از شر چیزی خلاص شدن | débarrasser |
روزهای قدیم او | ses vieux jours |
نان از کارافتادگی | le pain des invalides |
پوزه | gueule |
باز کردن | défaire |
شریک | compère |
منزل، خانه | le logis |
پرچین، حصار | haie |
فروگذار کردن، کوتاهی کردن | épargner |
مسنترین فرد | doyen |
داستان کوتاه فرانسوی La Mauvaise Femme
به متن داستان کوتاه فرانسوی «La Mauvaise Femme» بهمعنی زن بدطینت و ترجمه فارسی آن توجه کنید. فایل صوتی متن فرانسوی نیز آورده شده است.
La Mauvaise Femme
Il y avait une fois une mauvaise femme. Elle était si mauvaise qu’elle se querellait avec tout le monde. Elle se querellait surtout avec son mari, et jamais elle ne faisait ce qu’il lui disait. Quand le mari disait: “Ma femme, levez-vous, s’il-vous-plaît, pour faire le déjeuner,” elle restait trois jours au lit. S’il disait: “Ma femme, couchez-vous tôt ce soir,” elle restait debout toute la nuit.
Un jour l’homme dit à sa femme: “J’aime beaucoup les crêpes; faites-moi des crêpes!”
La femme dit : “Non, misérable; vous ne méritez pas de crêpes!”
Alors l’homme dit : “Très-bien, si je ne mérite pas de crêpes, n’en faites pas.” La femme courut à la cuisine et fit beaucoup de crêpes. Elle força son mari à manger toutes les crêpes, et il eut une attaque d’indigestion.
Fatigué de se quereller avec cette méchante femme, le pauvre homme alla un jour dans les bois chercher des fraises. Il arriva enfin au milieu de la forêt, et s’assit sous un arbre. En regardant autour de lui il aperçut un trou. Il alla au trou, regarda dedans et vit qu’il était sans fond. Il dit: “Ma femme est si mauvaise, et si désagréable, que j’aimerais qu’elle fût dans ce trou-là.”
Il retourna à la maison et dit : “Ma femme, n’allez pas à la forêt cueillir des fraises.”
La femme se prépara immédiatement à aller dans la forêt, et l’homme dit: “Eh bien, ma femme, si vous allez dans la forêt, n’allez pas vous asseoir sous un grand arbre au centre de la forêt.”
La femme répondit : “Mon mari, j’irai à la forêt, et j’irai m’asseoir sous le grand arbre au centre de la forêt.”
“Eh bien, ma femme, allez si vous voulez, mais ne regardez pas dans le trou.”
La femme dit : “J’irai dans la forêt, et je regarderai dans le trou!” La femme partit. Son mari la suivit. Elle arriva au centre de la forêt, elle s’approcha du trou. Le mari arriva aussi, et poussa sa femme, qui tomba dans le trou sans fond.
Alors le mari retourna à la maison. Il passa trois jours sans sa femme. Quand le quatrième jour arriva, il retourna à la forêt, s’approcha du trou, et il regarda dedans. Il avait apporté une longue corde. Il attacha un bout de cette corde à un arbre, et laissa tomber l’autre bout dans le trou. Après quelques minutes il retira la corde, et à sa grande surprise il trouva un démon attaché à la corde. Le pauvre homme avait peur. Il trembla, et il aurait rejeté le démon dans le trou si le pauvre démon n’avait pas dit :
“Mon cher homme, je suis bien aise de sortir de mon trou. Une méchante femme est arrivée, et elle est si désagréable que je préfère rester sur terre. Venez avec moi, et vous aurez une grande fortune. J’irai dans toutes les villes et dans tous les villages, et je tourmenterai tant toutes les femmes qu’elles seront dangereusement malades. Alors vous arriverez avec une médecine qui les guérira.”
Le démon alla le premier, et toutes les femmes et toutes les jeunes filles tombèrent malades. Alors le paysan arriva avec sa médecine, et il guérit toutes les malades. Naturellement tout le monde payait cher cette médecine, et le paysan fit une grande fortune en très peu de temps.
Le démon dit un jour au paysan : “Maintenant, paysan, je tourmenterai la fille du roi; elle sera malade, très malade, mais je vous défends de la guérir.”
La fille du roi tomba malade. Le roi envoya chercher le médecin, et dit : “Guérissez ma fille, ou vous périrez.”
Le démon dit : “Ne guérissez pas la fille du roi, ou vous périrez.”
Le pauvre paysan se trouvait naturellement très embarrassé. Il pensa longtemps, puis il alla trouver tous les domestiques du roi, et dit : “Allez dans la rue, et criez aussi fort que possible: ‘La méchante femme est arrivée ! la méchante femme est arrivée !’”
Alors le paysan entra dans la maison du roi. Le démon, qui était dans la maison, dit : “Misérable, pourquoi arrivez-vous ici ?”
Le paysan répondit : “Mon pauvre démon, la méchante femme est arrivée.”
“Impossible !” dit le démon. Mais à cet instant-là tous les domestiques du roi commencèrent à crier : “La méchante femme est arrivée! la méchante femme est arrivée!”
Le démon dit au paysan : “Oh! mon ami, j’ai peur de la méchante femme. Dites-moi où me cacher.” Le paysan dit : “Retournez dans votre trou. La méchante femme n’y retournera sûrement pas.”
Le démon partit bien vite, et il se précipita dans le trou, où, hélas, il retrouva la méchante femme.
Le paysan guérit la fille du roi et reçut une grande récompense pour ses services.
ترجمه فارسی
زن بدطینت
روزی روزگاری زن بدذاتی بود. آنقدر بد بود که با همه سرجنگ داشت. او بیش از همه با شوهرش دعوا میکرد و هرگز آنچه را که شوهرش میگفت، انجام نمیداد. وقتی شوهر میگفت: «خانم، لطفا بلند شو صبحانه درست کن.»، او سه روز در رختخواب میماند. اگر میگفت: «خانم، امشب زود بخواب.»، تمام شب را بیدار میماند.
روزی مرد به همسرش گفت: «من خیلی کرپ دوست دارم. برای من کرپ درست کن.» زن گفت: «نه مرد بدبخت. تو سزاوار کرپ نیستی.» سپس مرد گفت: «بسیار خوب، اگر من لیاقت کرپ را ندارم، درست نکن.» زن به آشپزخانه دوید و کرپهای زیادی درست کرد. او شوهرش را مجبور کرد که تمام کرپها را بخورد و او دچار حمله دستگاه گوارش شد.
مرد فقیر که از دعوا با این زن بدذات خسته شده بود، یک روز به جنگل رفت تا دنبال توتفرنگی بگردد. بالاخره به وسط جنگل رسید و زیر درختی نشست. با نگاهی به اطراف، حفرهای را دید. او به سمت حفره رفت، در آن نگاه کرد و دید که عمیق است. او گفت: «همسرم آنقدر بد و شرور است که ای کاش در آن حفره بود.»
به خانه برگشت و گفت: «همسرم برای چیدن توتفرنگی به جنگل نرو.»
زن بلافاصله آماده رفتن به جنگل شد و مرد گفت: «خوب، همسرم، اگر به جنگل رفتی، زیر درخت بزرگ وسط جنگل نشین.»
زن پاسخ داد: «شوهرم من به جنگل میروم و زیر درخت تنومند وسط جنگل مینشینم.»
مرد گفت: «خب، همسرم، اگر میخواهی برو، اما به حفره نگاه نکن.» زن گفت: «من به جنگل خواهم رفت و به حفره نگاه خواهم کرد.» زن رفت. شوهرش هم دنبالش رفت. او به میانه جنگل رسید، به حفره نزدیک شد. شوهر هم از راه رسید و زنش را هل داد که به حفره بیانتها بیفتد.
پس شوهر به خانه برگشت. او سه روز را بدون همسرش گذراند. وقتی روز چهارم فرا رسید، به جنگل برگشت، به حفره نزدیک شد و به داخل آن نگاه کرد. طناب بلندی آورده بود. او یک سر این طناب را به درختی بست و سر دیگر آن را در سوراخ انداخت. پس از چند دقیقه طناب را برداشت و در کمال تعجب دید که شیطانی به طناب متصل شده بود. بیچاره ترسید. او میلرزید و اگر شیطان مفلوک حرف نمیزد، او را دوباره به حفره میانداخت: «مرد عزیز، من بسیار خوشحالم که از حفره بیرون آمدم. زن بدی آمده است و آنقدر ناخوشایند است که ترجیح میدهم روی زمین بمانم. با من بیا و ثروت بزرگی پیدا میکنی. من به هر شهر و هر روستایی خواهم رفت و همه زنان را آنقدر عذاب خواهم داد که بهشکل خطرناکی بیمار شوند. آنگاه تو با دارویی میآیی که آنها را شفا میدهد.»
شیطان جلوتر میرفت و همه زنان و دختران بیمار میشدند. سپس دهقان با داروهای خود میآمد و همه بیماران را شفا میداد. طبیعتاً همه برای این دارو هزینه گزافی پرداختند و دهقان در مدت زمان بسیار کوتاهی ثروت زیادی به دست آورد.
شیطان روزی به دهقان گفت: «حالا ای دهقان، دختر پادشاه را بیمار خواهم کرد. او بسیار بیمار خواهد شد، اما من تو را از معالجه او منع میکنم.»
دختر پادشاه مریض شد. پادشاه کسی را پی دهقان فرستاد و گفت: «دخترم را شفا بده وگرنه کشته میشوی.» شیطان گفت: «دختر پادشاه را شفا نده وگرنه هلاک خواهی شد.» دهقان فقیر طبیعتاً بسیار شرمگین بود. او مدتی فکر کرد، سپس نزد همه خدمتکاران پادشاه رفت و گفت: «به خیابان بروید و تا میتوانید فریاد بزنید زن بدذات آمد، زن بدذات آمد.»
سپس دهقان وارد خانه شاه شد. شیطان که در خانه بود گفت: «ای مرد بدبخت چرا اینجا آمدهای؟» دهقان پاسخ داد: «شیطان بیچاره من، آن زن بدذات آمده است.» شیطان گفت: «غیرممکن است.» اما در همان لحظه همه خادمان پادشاه شروع به فریاد زدن کردند: «زن بدذات آمد. زن بدذات آمد.»
شیطان به دهقان گفت: «اوه. دوست من، من از زن بدذات میترسم. به من بگو کجا پنهان شوم.» دهقان گفت: «به حفره خود برگرد. زن بدکار مطمئناً به آنجا باز نخواهد گشت.»
شیطان به سرعت رفت و به داخل حفره پرید و افسوس که زن بدذات را در آنجا یافت. دهقان دختر پادشاه را شفا داد و برای این کار او پاداش بزرگی دریافت کرد.
داستان خواندن به زبان فرانسوی هم به ما کمک میکند که واژگان بیشتری یاد بگیریم و هم احتیاج به یادگیری واژگان زبان فرانسه دارد. به همین دلیل در ادامه فیلمهای آموزشی فرادرس برای یادگیری واژگان زبان فرانسه را برای شما فهرست کردهایم.
جمعبندی
در این مطلب از «مجله فرادرس» چند داستان کوتاه فرانسوی ساده که برای سطح یادگیری a1 طراحی شده بودند را به همراه ترجمه فارسی و فایل صوتی مطالعه کردیم. یادگیری زبان به کمک داستان مخصوصاً برای کسانی که به داستان خواندن علاقه دارند یکی از بهترین راههای یادگیری است. در این مسیر وجود متن فرانسوی و صدای داستان به ما کمک میکند که بهتر بفهمیم و واژهها و جملههای بیشتری را یاد بگیریم. بنابراین مطالعه چندباره این داستانها به همراه تکرار فایل صوتی و دقت در متن فرانسوی و ترجمه صوتی بسیار مفید خواهد بود.
source